۱۳۹۰-۰۱-۰۱

داستان عاشقانه ، غمگين و خواندنى " قرار "

نشسته بودم رو نيمكت پارك ، كلاغ ها را مىشمردم تا بيايد. سنگ مىانداختم بهشان. مىپريدند ، دورتر مىنشستند. كمى بعد دوباره برمىگشتند ، جلوم رژه مىرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نيامد. نگران ، كلافه و عصبى شدم. شاخه گلى كه دستم بود ، سر خم كرده ، داشت مىپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ، ناراحتيم را خالى كردم سر كلاغ ها. گل را هم انداختم زمين ، پاسارش كردم. گند زدم بهش. گلبرگهاش كنده ، پخش و لهيده شد.
بعد يقه پالتوم را دادم بالا ، دستهام را كردم تو جيبهاش ، راهم را كشيدم رفتم. نرسيده به در پارك ، صداش از پشت سر آمد.
صداى تند قدم هاش و صداى نفس نفس هاش هم شنيده مىشد. برنگشتم به رووش حتى براى دعوا ، مرافعه ، قهر. از در خارج شدم. خيابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم مىآمد. صداى پاشنه ى چكمه هاش را مىشنيدم. مىدويد و صدام مىكرد.
آن طرف خيابان ايستادم جلو ماشين. هنوز پشتم بهش بود. كليد انداختم در را باز كنم ، بنشينم و بروم ، براى هميشه. باز كرده نكرده صداى بووق ، ترمزى شديد و فرياد ناله اى كوتاه ريخت تو گوش هام تو جانم.
تندى برگشتم ، ديدمش. پخش خيابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشينى كه بهش زده بود و رانندش هم داشت تو سر خودش مىزد. سرش خورده بود رو آسفالت ، پكيده بود و خون ، راه كشيده بود مىرفت سمت جوى كنار خيابان.
ترس خورده و هول دويدم طرفش. بالا سرش ايستادم.
مبهوت. گيج. منگ. هاج و واج نگاش كردم.
تو دست چپش بسته ى كوچكى بود. كادو پيچ. محكم چسبيده بودش. نگام رفت ، ماند رو آستين مانتوش كه بالا شده ، ساعتش پيدا بود. چهار و پنج دقيقه. نگام برگشت ساعت خودم را ديدم. چهار و چهل و پنج دقيقه !
گيج و درب و داغون نگاه به ساعت راننده ى بخت برگشته انداختم.
عدل چهار و پنج دقيقه بود !!

هیچ نظری موجود نیست: